نقاب


پشت این نقاب خنده،
پشت ایـن نـگـاه شاد
چهره خموش مرد دیگری است!
مرد دیگری کـه سالـهـای سـال
در سـکـوت و انــزوای مـحــض
بی امیدِ بی امیدِ بـی امـیـدْ،زیـسـتـه
مرد دیگری که - پشت این نقاب خنده-
هـر زمـان، بـه هـر بـهـانه،
با تمام قلب خود گریسته!

مرد دیگری نشسته، پشت ایـن نگاهِ شاد
مرد دیگری که روی شانه های خسته اش
کوهی از شکنجه های نارواست
مــرد دیـگـری کـه دیـده گـان او
قصه گوی غصّه های بی صداست.

پشت این نقاب خنده،
بانگ تازیانه می رسد به گوش:
صبر!
صبر!
صبر!
صبر!
وز شـیــارهـــای ســـــرخ
خون تازه می چکد همیشه
روی گونه های این تکیده خموش!

مرد دیگری نشسته، پشت این نقاب خنده
با نگاه غـوطـه ور میان اشک،
با دل فشرده در میان مشت،
خنجری شکسته در میان سینه!
خنجری نشسته در میان پشت!

کاش می شد این نگاه غوطه ور میان اشک را
بــر جـهــان دیـگــری نـثـار کـرد.
کاش می شدف این دل فشرده
- بی بهاتر از تمام سکه های قلب را –
زیـر آسـمـان دیـگــری قـمـار کـرد!

کاش می شد از میان این ستارگان کور
سوی کهکشان دیگری فرار کرد!
با که گویم این سخنف که درد دیگری است
از مـصاف خـود گـریـخـتــن!
وینهمه شرنگ گونه گونه را
مثل آب خوش، به کام خویش ریختن.

ای کرانه های جاودانهْ ناپدید!
ایـن شکـستـه صبور را
در کجا پنـاه می دهید؟

ای شما !که دل به گفته های من سپرده اید؟
مــرد دیــگــری اســت،
این که با شما به گفتگـوسـت!
مرد دیگری ، که شعرهـای من
بازتاب ناله های نارسای اوست! 
(( فریدون مشیری ))